جرج برنارد شاو (متولد ۲۶ جولای ۱۸۵۶ در دوبلین ایرلند، متوفی ۲ نوامبر ۱۹۵۰ در روستای آیوت سنت لاورنس واقع در حومه هرتفوردشایر انگلستان) یک ایرلندی نمایشنامه نویس، نقاد و جامعهگرایی فردادگرا بود که در سال ۱۹۲۵، برنده جایزه نوبل ادبیات، شده بود.
اوایل زندگی و شغل
جرج برنارد شاو سومین، کوچکترین و تنها پسر جورج کار شاو و لوسیندا الیزابت گورلی شاو، بود. در واقع، او متعلق به طبقهای از پروتستانهای بانفوذ (اشراف زمیندار ایرلندی) بود، اما پدرش که فردی بیدستوپا به نظر میرسید، در ابتدا یک کارمند مدنی جیرهخور و بعد از آنهم، تبدیل به یک تاجر غلات ناموفق شد؛ جورج ، در فضا و محیطی که از نظر فرهنگی، فقیر بود، رشد کرد که این موضوع، برایش تحقیرکنندهتر از زندگی فقیرانه جلوه میکرد. او ابتدا، تحت آموزشهای کلیسایی عموی خود قرار گرفت و از رفتن به مدرسه سر باز زد. در سن شانزدهسالگی، در یک دفتر معاملات ملکی، کار میکرد.
جرج برنارد شاو ، معلومات گستردهای در زمینههای موسیقی، هنر و ادبیات را فرا گرفت که این موضوع، نتیجه نفوذ مادرش و دیدارهای او از تماشاخانه ملی ایرلند بود. در سال ۱۸۷۲، مادر او از پدرش جدا شد و به دنبال استاد موسیقی خود، به همراه دو دخترش، به سمت لندن راهی شد، معلم موسیقی او، یعنی جورج جان وندلور، کسی بود که از سال ۱۸۶۶، خانه خود در دوبلین را با خانواده جرج برنارد شاو تقسیم کرده بود. در سال ۱۸۷۶، شاو بر آن شد تا تبدیل به یک نویسنده شود و به مادر و خواهر بزرگترش در لندن بپیوندد (خواهر کوچکترش فوت کرده بود). در سن بیستسالگی، ناکامی و تنگدستیهای پیوستهای را تجربه کرد. امید او به یک پوندی بود که مادرش هر هفته به او میداد که آنهم حاصل درآمد خودش از آموزش موسیقی و همسرش بود. بعدازظهرهای خود را در اتاق مطالعه موزه بریتانیا میگذراند و مشغول به نوشتن داستان کوتاه و خواندن آنچه باید در مدرسه میآموخت، میشد؛ و عصرها، به دنبال آموزههایی برای خود، در میان سخنرانیها و گفتمانهایی که فعالیتهای خردورزی طبقه متوسط لندن را در آن زمان شکل داده بود، میرفت.
رمان جرج برنارد شاو ، یک شکست محض بود؛ برداشت تخیلی از زندگی خود و عنوان جهتدار آن «ناپختگی»( نوشته شده در ۱۸۷۹ و منتشر شده در ۱۹۳۰)، هر ناشری را در لندن، از خود دور میکرد. چهار رمان بعدی او هم، به سرنوشت اولی دچار شدند؛ همچنین، مقالههایی که برای مطبوعات در طی یک دهه نوشته و ارسال میکرد هم، همین وضع را داشتند. آثار اولیه او، سالانه مبلغی کمتر از ۱۰ شیلینگ، عایدش میکردند. قسمتی از یک کتاب که تحت عنوان «یک رمان ناتمام»، در سال ۱۹۵۸ منتشر شد (نوشته شده در سالهای ۱۸۸۷ و ۱۸۸۸)، آخرین شروع اشتباه او، در خیالپردازی بود.
برخلاف شکستهایش به عنوان یک رماننویس جرج برنارد شاو در دهه ۱۸۸۰، توانست خودش را در همین دوران پیدا کند. او تبدیل به یک، گیاهخوار، جامعهگرا، سخنوری افسونگر، مجادلهگر و نمایشنامهنویسی موقتی، شد. جرج برنارد شاو پشتیبان «انجمن فابیان» تازهتأسیس (۱۸۸۴) بود؛ این انجمن، در واقع یک گروه اجتماعی مربوط به طبقه متوسط بود و هدف آن تغییر جامعه انگلستان، نه از طریق انقلاب، بلکه از طریق نفوذ در بین اندیشمندان و سیاستمداران کشور بود. او، خود را از هر نظر، درگیر فعالیتهایش کرد؛ فعالیتهایی که بیشتر آنها، مربوط به سردبیری یکی از آثار فرهنگی جامعه بریتانیا، تحت عنوان «رسالههای فابیان در جامعهگرایی» که مربوط به سال ۱۸۸۹ میشود، بود. شاو، در دو بخش آن، اثر داشت. سرانجام، یک منتقد نمایشنامه به نام ویلیام آرچر، یک شغل روزنامهنگاری ثابت، برای او پیدا کرد. دوران اولیه او در این شغل، نقد و بررسی کتابها برای روزنامه پال مال گازِت (۸۸ – ۱۸۸۵)، هنرسنجی موسیقی در روزنامه وُرلد (۸۹ – ۱۸۸۶)، ستونهای موسیقیایی خیرهکننده در «استار» با نام مستعار کورنو دی باسِتو از سال ۱۸۸۸ تا ۱۸۹۰ و از ۱۸۹۰ تا ۱۸۹۴ در روزنامه وُرلد را شامل میشود. شاو، درک خوبی از موسیقی، بهخصوص سبک اُپرا داشت و با آمیختن این دانش با سایر معلومات خود، باعث شده بود تا نقدهایش، جذابیتی همیشگی داشته باشند. اما به طور قطعی، کار اصلی او، زمانی شروع شد که توسط فرانک هریس، به عنوان یک منتقد تئاتر، در هفتهنامه سَتِردِی ریوییو، استخدام شد (۹۸ – ۱۸۹۵). او در این جایگاه، از تمام ذکاوت و قدرتهای بحث و جدل خود استفاده کرد تا تصنعات و تظاهرات را از صحنه نمایش عصر ویکتوریا، پاک کند و افکار حیاتبخش را به آن تزریق کند. علاوه بر این، خودش هم، شروع به نوشتن نمایش کرد.
اولین نمایشهای جرج برنارد شاو
زمانی که جرج برنارد شاو شروع به نوشتن برای صحنههای تئاتر انگلستان کرد، مشهورترین چهرههای نمایشنامهنویس آن دوره، سِر آرتور وینگ پینرو و هنری آرتور جونز، بودند. هر دو اینها در تلاش بودند تا نمایشنامههای نوین و واقعگرایانه را گسترش دهند، اما هیچیک از آنها، قدرت این را نداشتند که نقشهای مصنوعی و شخصیتهای متداولی که موردپسند اهالی تئاتر آن روزگار بود را شکست دهند. جای خالی اینگونه نمایشنامهها، با چندین نمایش هنریک ایبسن، بر روی سکوهای لندن، بسیار به چشم آمد؛ نمایشهایی همچون «خانه یک عروسک» در سال ۱۸۹۰ و نمایش «ارواح» در سال ۱۸۹۱؛ در اینجا بود که امکان ایجاد آزادی و جدیتی تازه برای صحنههای تئاتر لندن، به نمایش گذاشته شد. شاو که میخواست اثر خود را تحت عنوان «نمونه کامل ایبسنیسم» (۱۸۹۱) را منتشر کند، تصمیم گرفت که یک عنوان طنز ناموفق، تحت عنوان «خانههای مردان بیهمسر» را که رنگ و بوی ایبسنی داشت، بازنویسی کند؛ نمایشنامه مذکور، نسبت به مالکیت خصوصی زمینهای لندن که به کشاورزان اجاره داده میشد، انتقاد شدیدی میکرد. نتیجه این کار (که در سال ۱۸۹۲ حاصل شد) به تمسخر گرفتن نمایشنامههای نخ نمای عاشقانه و متداول بود که همچنان، حتی توسط نمایشنامهنویسهای جدید و نترس هم، مورداستفاده قرار میگرفت. در این نمایشنامه، یک مرد انگلیسی خیرخواه، عاشق میشود و سپس در مییابد که درآمد و ثروت خودش و پدرزن آیندهاش از طریق استثمار مردم فقیر، به دست میآید. به طور بالقوه، این داستان حالتی غمنامه دارد، اما طبق شناختی که از شاو داریم، او همیشه از داستانهای غمانگیز، دوری کرده است. عشقهای دور از دسترس، حس همدردی به وجود نمیآورند؛ بنابراین، در این نمایشنامه با تأکید بسیار بر جنبههای طنزگونه، سعی شده است که به جای پرداختن به یک مسئله دلبستگی شدید، به معضل زیانبار جامعه، پرداخته شود.
یک نمایشنامه مشابه هم، تحت عنوان «حرفه خانم وارِن»، در سال ۱۸۹۳ نوشته شد اما تا سال ۱۹۰۲ اجازه اجرای آن داده نشد، دلیل آنهم این بود که ناظر نمایشها، ارباب چمبرلین، اجازه این کار را نداد. موضوع آن در مورد روسپیگری سازماندهی شده بود و داستان از آنجایی آغاز میشد که یک زن جوان تحصیلکرده، متوجه میشود، مادرش میخواهد از طریق ارتقا در شغلش، مالک بخشی از فاحشهخانههای اروپا شود. مجدداً، به جای اینکه به طنزهای تحریککنندهای در مورد زنان هرزه که مرسوم هم بود، بپردازد، بیوقفه، بر گزارههای اقتصادی تأکید میکرد. همچون سایر اثرهای شاو، این نمایش هم، اثری با رعایت چارچوبها و مملو از نظریهها، اما وسیلهای برای بیان مشکلات اساسی در زبان طنز بود.
خود جرج برنارد شاو اثرهای اولیهاش را ناگوار میداند، چونکه قدرتهای نمایشی آنها، تماشاگران را وادار میسازد تا واقعیتهای ناگوار را ببینند. پس از این اثرها، او چهار اثر گوارا، برای جذب تهیهکنندگان و مخاطبینی که آنها را با طنزهای نیشدار خود، آزار داده بود، نوشت. هر دو گروه از اثرهای او، پس از اصلاح و بازنویسی، تحت عنوان «نمایشهای خوشایند و ناخوشایند» در سال ۱۸۹۸، منتشر شدند. اولین نمایش از گروه دوم، یعنی «اسلحه و مرد» که در سال ۱۸۹۴ به نمایش گذاشته شد؛ صحنهها و زمینههایی مربوط به منطقه بالکان داشت و موجبات شادی را فراهم میآورد؛ البته با پرداختن به تحریفهایی در زمینه عشق و جنگاوری، گاهی اوقات هم، کمی نیشدار میشد. دومین این گروه، یعنی «کاندیدا»، به نمایش درآمده در سال ۱۸۹۷، برای تاریخ تئاتر انگلستان مهم بود؛ این اهمیت به دلیل موفقیت تولید در صحنه تئاتر سلطنتی ۱۹۰۴ بود که هارلی گرانویل بارکر و جان یوجین ودرنه را تشویق کرد تا با او همکاری کنند و حاصل این همکاری، اثرهایی برجسته و عالی بود. داستان این نمایش، مربوط به یک زن میشد که مجبور بود تا بین همسر کشیش خود که مردی ارزشمند اما بیحس و جامعهگرایی مسیحی بود و یک شاعر جوان که به شدت عاشقش شده بود، یکی را انتخاب کند. او در نهایت، همسر خودش را که به ظاهر، شخص با اعتمادبهنفسی به نظر میرسید را انتخاب کرد؛ زیرا احساس میکرد که او ضعیفتر است و نیاز به همراه دارد. مرد شاعر، فردی نابالغ و پر شور و هیجان بود و احتمال این را داشت که از شادیهای خود به خاطر اهداف بزرگتر و خلاقانه، بگذرد. این یک موضوع معنادار برای شاو، به حساب میآمد. این موضوع، به صورت کشمکشی بین مرد به عنوان خلقکننده معنوی و زن به عنوان نگاهبان تداوم نسل بشر، ادامه پیدا میکند و بعدها، منجر به پیدایش اثرهایی همچون «مرد و اَبَرمرد» میشود.
در «کاندیدا» و «هرگز نمیتوانی بگویی» که در سال ۱۸۹۹ اجرا شد، به طور مختصری به یک مشکل تفکری پرداخت شده است. در این داستان، قهرمان مذکر و مؤنث که باور دارند، افرادی کاملاً عاشقپیشه، منطقی و رها شده هستند؛ خود را در شرایطی میبینند که توسط یک نیروی حیاتی احاطه شدهاند و این موقعیت، هیچ نشانی از آن باورها و اعتقادات ندارد.
درحالیکه کارهای سیاسی و انتقادی جرج برنارد شاو بدون هیچ کاهشی، رو به جلو حرکت میکردند، تلاشهایش برای نوشتن این نمایشها، باعث شده بود تا نیرو و توان زیادی را از دست بدهد، تا جایی که یک بیماری کوچک، برای او بسیار بزرگ مینمود. سال ۱۸۹۸، در دوران بازیابی سلامتی، با پرستار غیررسمی خود، شارلوت پین تاونشند، ازدواج کرد. او یک زن ایرلندی و دوست بئاتریس و سیدنی وِب بود. ظاهراً، این ازدواج تا آخر عمرشان، دوام پیدا کرد. شاو، شور و شوق نوشتن خود را از طریق نامهنگاری با آلن تِری، خانم پاتریک کمپبل و سایرین، ارضا میکرد.
مجموعه نمایشهای جرج برنارد شاو تحت عنوان «سه نقش برای پیرویتنها» (۱۹۰۱)، در مسیری که معروف شده بود به پیشگفتار شاویانی، راه خود را ادامه دادند. یک مقدمهچینی آزمایشی با نثری درخشان؛ همانطوری که با خود نمایش برخورد میکرد، با پسزمینه آنهم، همانگونه رفتار میکرد. «شاگرد شیطان»، نمایشی بود که به سال ۱۸۹۷، در نیوهمپشایر و در خلال انقلاب آمریکا، به نمایش درآمد که برعکس نمایشهای عاشقانه سنتی بود. «قیصر و کلئوپاترا» (اجراشده در ۱۹۰۱)، اولین نمایش شگرف او است. در نقش کلئوپاترا، به جای زن وسوسهانگیز ۳۸ ساله «آنتونی و کلئوپاترا»، یک دختر ۱۶ ساله لوس و بدجنس، بازی میکرد. قیصر، در این نمایش به شکل یک فرد تنها و ترشرو و مردی که بیشتر، فیلسوف به نظر میرسد تا یک سرباز، به تصویر کشیده میشد. موفقیت بینظیر این نمایش، به این دلیل بود که به جای پرداختن به یک قهرمان مافوق بشری، قیصر را به عنوان یک شخصیت بزرگ باورپذیر با اصول اخلاقی، نشان میداد. سومین نمایش او، تحت عنوان «تحول ناخدا برسباوند» (نمایش داده شده در ۱۹۰۰)، موعظهای در برابر انواع ریکاریهای نابخردانه در خدمت و عدالت بود.
شأن بینالمللی جرج برنارد شاو
در «مرد و اَبَرمرد» (به نمایش درآمده در سال ۱۹۰۵)، جرج برنارد شاو به تبیین فلسفه خود میپردازد. در این فلسفه، انسانیت، آخرین مرحله از حرکت هدفمند، تکاملی و جاودانه نیروی حیات به سمت شکلهای والاتر زندگی است. قهرمان این نمایش، جک تنر، درحالیکه از خواستههای زناشویی مصمم شخصیت زن این داستان یعنی آن وایتفیلد، فرار میکند، تصمیم میگیرد تا بر اساس فلسفه خود، به دنبال رشد معنوی برود. جک، در نهایت با رسیدن به این موضوع که خود این زن، یکی از ابزارهای قدرتمند نیروی حیات است، با ناراحتی و پشیمانی، تن به ازدواج با او میدهد؛ از آن جهت که تداوم و سرنوشت نسل بشر، کاملاً به قابلیت نوزایی این زن و سایر زنان، بستگی دارد. قسمت سوم و غیرواقعی این اثر، تحت عنوان «دون ژوان در جهنم» با صحنهای رؤیایی، با زبانی بسیار اپرایی بیان شده است و اغلب، به صورت یک قسمت مستقل، نمایش داده میشود.
جرج برنارد شاو با عملکرد نمایشهایش، تبدیل به یک نمایشنامهنویس بزرگ، در سطح قاره شده بود، اما به طور غیرعادی، نام و آوازه او در انگلستان، از سر زبانها افتاد. این موضوع، فقط به خاطر تهیه اثر «جزیره دیگر جان بول» که به سال ۱۹۰۴ در لندن به نمایش درآمد و به همراه عملکرد ویژه «ادوارد پنجم» بود. با این وجود؛ او تصمیم گرفت که میزان هوشیاری مذهبی را با دامن زدن به طنز زیاد، محک بزند و توجه جمعی را به سمت بدیهای مدنظر خود، جلب کند. در «سرگرد باربارا» که در سال ۱۹۰۵ به نمایش درآمد، قهرمان زن این داستان که عضو سپاه رستگاری است، درمییابد، پدر دلسردش، یعنی یک کارخانهدار اسلحهساز که با وجود ارتودکس نبودن، گرایشها و عادتهای بسیار مذهبی دارد، ممکن است حامی مرگ باشد؛ این در حالی است که اعضای سپاه رستگاری، نیاز به عوامفریبی اغلب نادرست اعترافات عمومی و کمکهای مالی از سازندگان مشروبات الکلی و اسلحه، برای مقابله با ضدیات خود، دارند.
در اثر «مخمصه دکتر» (نمایش داده شده ۱۹۰۶)، طنزی در رابطه با حرفه پزشکی، منش هنری و ناتوانی جامعه در تمیز دادن آن از پیشرفتهای هنرمندان، پرداخته است (نمایشی از صیانت نفس حرفهها به صورت کلی). در «آندروکلس و شیر»(۱۹۱۲)، او با یک نگاه فلسفی به مسیحیت گذشته، به ستایشهای درست و غلط مذهبی میپردازد. درونمایه آن، به بررسی گروهی از محاکمههای مسیحی قدیمی میپردازد، به این صورت که یکچیزی، باید ارزش مردن را داشته باشد تا زندگی ارزش زیستن به خود بگیرد.
احتمالاً، شاهکار طنز و مسلماً خندهدارترین و مشهورترین نمایش جرج برنارد شاو «پیگمالیون» است که در سال ۱۹۱۳ به نمایش گذاشته شد. شاو، قصد داشت با این اثر، نمایشنامهای آموزنده برای آواشناسی، بنویسد؛ قهرمان این داستان، هنری هیگینز که بیشتر به یک ضدقهرمان میماند، یک آواشناس است. داستان این نمایش، یک طنز تهذیبی در مورد عشق و نظام اجتماعی انگلستان است. نمایش مذکور، در مورد آموزشهای هیگینز به یک دختر گلفروش (با لهجه مردم شرق لندن) است که او را قادر میسازد تا یک بانوی قابلاحترام شود؛ البته اشارهای هم به پیامدهای موفقیت آزمون و تجربه، دارد. صحنهای که در آن الیزا دولیتل، در طبقه بالای جامعه ظاهر میشود، درحالیکه توانسته است با تلاش و کوشش لهجه خود را درست کند، ولی بهطورکلی، اعتقادی به مکالمه مؤدبانه ندارد، باعث شده است تا نمایش فوق، تبدیل به یکی از بامزهترین نمایشنامههای انگلستان شود. این نمایشنامه، در سال ۱۹۳۸ فیلمبرداری شد و توانست جایزه اسکار فیلمنامه و استفاده از موسیقی بسیار محبوب «بانوی زیبای من» را عاید شاو کند (۱۹۵۶ و نسخه سینمایی در ۱۹۶۴).
کارهای جرج برنارد شاو در جنگ جهانی اول
جنگ جهانی اول برای او، یک نقطه عطف بود. در ابتدا، نمایشنامهنویسی را کنار گذاشت و به جای آن مشغول انتشار رسالههای بحثبرانگیزی، تحت عنوان «حس مشترک جنگ» شد، این مقالهها، بریتانیای کبیر و متحدین آن را به همان اندازه آلمانیها، مقصر میدانست و در مورد مذاکره و صلح، به بحث میپرداخت. سخنرانیهای ضد جنگ او، شاو را تبدیل به یک هدف برای بازخواست کرد و باعث شهرت او شد. در نمایش «خانه ناامیدی» که در سال ۱۹۲۰ به اجرا درآمد، با استفاده از خانههای روستایی بزرگ در آستانه جنگ، شکست روحی نسلی که مسئول خون و خونریزی جنگ هستند را به نمایش گذاشت. برای جلوگیری از سقوط در ورطه «گودال بیانتهای بدبینی و ناامیدی محض»، پنج نمایش مربوط به هم را تحت عنوان «بازگشت به متوشالح» در سال ۱۹۲۲ نوشت. این نمایشها، فلسفه او در مورد تحول خلاقانه را در قالب یک داستان نمایشی که از دوران باغ عدن شروع شده و به سال ۱۹۲۰ میرسد، کاملاً شرح میدهد.
نائل شدن ژاندارک، به مقام قدیسهای، در سال ۱۹۲۰، پندارهایی را در ذهن شاو، بهوجودآورد تا نمایشی در مورد سرگذشت او بنویسد. نتیجه، شاهکاری شد، تحت عنوان«ژان مقدس» و در سال ۱۹۲۳ به نمایش درآمد. در این نمایشنامه، ژاندارک، نه تنها به عنوان یک شخص مقدس و شهید کلیسای کاتولیک روم، بلکه به عنوان مجموعهای از فواید عرفانی، تقدس کژآئینانه و نابغهای الهام شده معرفی میشود. ژان، به عنوان یک وجود والا که «در میان دو نیروی قدرتمند کلیسا و قانون خرد شده»، تجلی غمانگیز یک قهرمان زن است. مرگ او، مجسمکننده متناقض نمای ترس بشر از قدیسان و قهرمانان خود است که اغلب آنها را میکشد؛ این موضوع، بیان میکند، تناقض فوق، تا جایی ادامه پیدا خواهد کرد که صفات بالابلند اخلاقی موجبات این ترس، از طریق فرآیند یک تغییر تکاملی، تبدیل به حالت غالب انسان شود. استقبال از این نمایشنامه باعث شد تا شاو، برنده جایزه نوبل ادبی سال ۱۹۲۵ شود؛ البته او، از پذیرفتن این جایزه سر باز است.
در نمایشهای آخر جرج برنارد شاو کنکاشهای خود را در داستانهای تلخ و شیرین و نمادگرایی غیرواقعی، افزایش داد. در پنج سال بعدی، هیچ اثری برای تئاتر ننوشت و به جای آن، بر روی نسخهای از مجموعه سالهای ۳۸ – ۱۹۳۰ خود و همچنین، یک رسالهها سیاسی دانشنامهای، تحت عنوان «راهنمای زنان باهوش برای جامعهگرایی و سرمایهسالاری» (۱۹۲۸)، کار میکرد. سپس، نمایشی تحت عنوان «ارابه سیب» را تهیه کرد که در سال ۱۹۲۹ به نمایش گذاشته شد؛ این نمایشنامه، یک طنز آیندهنگرانه است که بر تعارضهای شاو، در مورد طول زندگی خود به عنوان یک سیاستمدار تندرو و سوءظن محافظهکارانه و بنیادینش نسبت به توانایی انسان معمولی، برای کنترل کردن خودش، تأکید دارد. سایر نمایشهای بعدی و کوچک او، عبارتاند از: بیش از حد راستین برای خوب بودن (۱۹۳۲)، به روی سخرهها(۱۹۳۳)، خوشباور جزایر غیرمنتظره (۱۹۳۵)، ژنو (۱۹۳۸) و در روزهای طلایی پادشاه چارلز خوب (۱۹۳۹). پس از رکود زمان جنگ، چندین نمایش دیگر را هم، تهیه کرد که شامل مواردی همچون، افسانههای باورنکردنی (۱۹۵۰)، شکسپیر در مقابل شاو (۱۹۴۹) و چرا او نباید (۱۹۵۶)، میشد؛ مورد آخر، یک خیالپردازی است که تنها، سوسههایی از برنارد شاو قبلی را به همراه دارد.
او فردی گستاخ، هتاک و یک معرکهگیر همیشگی بود. جرج برنارد شاو با استفاده از بذلهگویی شاد و شنگول خود، توانست تا پایان سن ۹۴ سالگی، در جلوی چشمان مردم، بماند. اندام بسیار لاغر، ریشه زبر و پرپشت و عصای زیبای او، به همان اندازه نمایشهایش، در تمام جهان شناخته شده بودند. سال ۱۹۴۳، در بحبوحه جنگ دوم جهانی، وقتیکه همسرش شارلوت، پس از بیماری طولانیمدت، از دنیا رفت؛ احساس شکست و محرومیت زمان جنگ، او را مجبور کرد تا برای همیشه، از آپارتمانش در لندن به خانه روستایی خود، واقع در آیوت سنت لاورنس، بازگردد. جایی که از ۱۹۰۶، در آن زندگی میکرد و به سال ۱۹۵۰، در همانجا، فوت کرد. جرج برنارد شاو، بهترین نویسنده کتاب مصور دوران خود نبود، اما یکی از مهمترین نمایشنامهنویسان زبان انگلیسی از قرن ۱۷ تا آن زمان، محسوب میشود.
برخی از آثار او همچون، قیصر و کلئوپاترا، دون خوان در جهنم که قسمتی از مرد و ابرمرد بود، سرگرد باربارا، خانه ناامیدی و ژان مقدس، چنان جدیت بالا و نثر زیبایی دارند که هیچیک از آثار همعصرش، قابلمقایسه با آنها، نیستند. ایجاد شور و شوق اخلاقی، تضاد و استدلال فکری، جانبخشی به طنز اجتماعی و همچنین جرئت او در شوخی عوامانه و بیاعتقادی، تئاتر زمان خود و بعد از آن را شکل داده است. نمایشهایش، از فلسفه اخلاقی او که فردی دوراندیش و مرموز بود، نشئت میگرفت؛ شاو، پس از جاناتان سویفت، تند و تیزترین رسالهنویس بود، او همچنین، خواندنیترین نقدها در زمینه موسیقی را به زبان انگلیسی نوشته است. علاوه بر آن، بهترین نقاد تئاتر نسل خود بود و نیز، اعجوبهای در زمینه سخنرانی و مقالهنویسی سیاسی، اقتصادی و موضوعات علوم اجتماعی و نامهنویسی نیرومند، از نظر ادبی، بود. با بردن آگاهیهای منتقدانه خود به زمینههای دیگر، کمک کرد تا الگویی برای سیاست اقتصاد و علوم اجتماعی در طی سه نسل، به وجود بیاید.